خیال آمدنت دیشبم بہ سر میزد
نیآمدے کہ ببینے دلم چہ پرمیزد
بہ خواب رفتم و نیلوفرے بہ آب شکفت
خیال روے تو نقشے بہ چشم تر میزد
شراب لعل تو مےدیدم و دلم مےخواست
ھزار و سوسہ ام چنگ در جگر مےزد
ز ھے امیدکہ کامے از آن دھان مےجست
زھے خیال کہ دستےدرآن کمرمیزد
دریچہ یے بہ تماشاے باغ وا میشد
دلم چو مرغ گرفتار بال پر میزد
تمام شب بہ خیال تو رفت و مےدیدم
کہ پشت پردہ اشکم سپیدہ سر میزد
چہ ممکن است کہ راحت سرے برآورد ازما
مگرنفس رود و دیگرے بر آورد ازما
بہ عرصۂ دو نفس انقلاب فرصت ھستے
گمان نبود کہ دل لشکرے بر آورد ازما
مگیر خوردہ بہ مضمون خون چکیدۂ "ھمدرد"
ستم فشار مفن زخم تازہ بستۂ مارا
فسردہ ایم بہ زندان عقل چارہ محال است
جنون مگر کہ قیامت گرے بر آورد ازما
*****************
من بودم، تو و یک عالمه رف...
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان میداد...
کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی یک آه چقدر وزن دارد...
***********************************
من دیوانه ی آن لحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی...
و محکم در آغوشم بگیری...
و شیطنت وار ببوسیم...
و من نگذارم!
عشق من، بوسه با لجبازی، بیشتر می چسبد...
*************************
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم...
که دگر باز از این گونه خطاها نکنم...
بوسه دادی و چو برخواست لبت از لب من...
توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم...