ساعت 3 صبح رفتم دست شویی وقتی اومدم مقداری دور از جونتون ضعف کردم که خدا نصیب(نسیب،نثیب)گرگ بیابون نکنه!رفتم سر یخچال کاکائو برداشتم بیام توی اتاق(ناگفته نماندبه طریقی آرام اومدم که صدای پای خودمو نشنیدم)یه دفه مادرجان در کمال نگه داشتن احترامی که توی خونه به عنوان فرزند ارشد دارم میگه:بچه تو دوباره کاکائو دزدیدی؟! کارد بخوره اون شکمت فردا مهمون داریم حداقل بذار داداش کوچیکت بخوره از اینا دوس داره!!!!!!!
چنان توی افق محو شدم که توی منظومه شمسی هم پیدام نمیکنین!!!!!
فکر کنم منو توی نخاله ها پیدا کردن!!!!!!!