آقا یه بار خانوادگی رفته بودیم مهمونی. آخر شب این بنده خدا خاله ی ما تعارف زد گفت: پدرام بیا خونه ی ما بخواب
منم که چتر باز، نذاشتم بنده خدا اسرار کنه و زرت گفتم باشه (دقت کردی کلمه رو؟)
حالا نصف شب میخوایم بخوابیم من بین دوتا پسرخاله هام جامو پهن کرده بودم (نه به خدا من نمیخوام بین دوتا داداش جدایی بندازم.. آی.. نزن) یهو این پسر خاله کوچیکه ی ما بلند شد تو تاریکی یکی دوتا حرکت یوگا زد و دراز کشید
5 دقیقه بعد دوباره بلند شد یوگا زد و اومد که دراز بکشه گقت: بسم الله الرحمن الرحیم. لعنت بر شیطونِ شیطان پرست...
اینو که گفت خونه منفجر شد. پسرخاله بزرگم که با آمبولانس انتقال داده شد. خاله و شوهرخالم داشتن تخت خوابو میحویدن. منم اینقدر پـَـر های بالشمو جویدم که صبح صدا مرغ میدادم...
خالم اینا :))))))
من :-)))))))))
پسرخاله بزرگم @)))))
پسرخاله کوچیکم :(((((
شیطون (o_O)
جمعی از شیطان پرستان منطقه (o_O)
مرلین مانسون (*_o)