روز چهارم عید بود یادم افتاد یه پولی لای کتاب قایم کردم هیچی دیگه رفتم سرمیزو لای برگه ها دنبال پولا می گشتم که خواهر محترم اجلال حضور کردند(آمد داخل)بهم میگه چیکار می کنی میگم مگه نمی بینی باچشمانی که ازحیرت گردشده بهم میگه مگه امروز 13 عیده !!!!!!!!!!منم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم
رفتم تو اتاق خواهرم آمده پیشم میگه می خوام یه اعترافی بکنم دادشی من فکر می کنم تو را باید الگوی خودم قرار بدم از آن روز به بعد خواهر ما را باید یکی بگیره همش داره درس می خونه یعنی همچین الگوی نمونه ای ام من هه هه هه هه !!!!!!